سایت تحلیلی خبری الوقت | Alwaght Website

انتخاب سردبیر

خبر

بیشترین بازدید

روز هفته ماه

پرونده ها

دکترین امنیت ملی آمریکا در دوران ترامپ

دکترین امنیت ملی آمریکا در دوران ترامپ

undefined
بازسازی غزه؛ چالش‌ها، مخاطرات و سناریوها

بازسازی غزه؛ چالش‌ها، مخاطرات و سناریوها

undefined
طالبان و پاکستان؛ از هم‌پیمانی تا دشمنی

طالبان و پاکستان؛ از هم‌پیمانی تا دشمنی

undefined
کاروان‌های دریایی کمک به غزه

کاروان‌های دریایی کمک به غزه

undefined
جنگ 12 روزه

جنگ 12 روزه

undefined
گاه‌شمار جنگ غزه

گاه‌شمار جنگ غزه

undefined
توافق صلح ایران و عربستان

توافق صلح ایران و عربستان

undefined
طوفان الاقصی

طوفان الاقصی

تندروهای صهیونیست‌ باد کاشتند پس طوفان درو می‌کنند!
فراز و فرود مناسبات ترکیه و عربستان

فراز و فرود مناسبات ترکیه و عربستان

undefined
معامله قرن

معامله قرن

undefined
اختلافات ترکیه و آمریکا

اختلافات ترکیه و آمریکا

undefined
New node

New node

تحولات ترکیه

تحولات ترکیه

undefined
آزادسازی موصل

آزادسازی موصل

آزادسازی موصل یا نبرد بازپس گیری موصل از اشغال گروه تروریستی داعش، عملیات نظامی منظم و کلاسیکی است که از روز دوشنبه ۱۷ اکتبر ۲۰۱۶ به فرمان حیدر العبادی نخست وزیر عراق برای پس گرفتن موصل از سیطره داعش آغاز شد. موصل مرکز استان نینوا و دومین شهر بزرگ عراق در تابستان ۲۰۱۴ به اشغال گروه داعش درآمد و از آن زمان ابوبکر بغدادی، خلافت خودخوانده خود را در این هشر استقرار نمود. عملیات آزادسازی موصل از نوع جنگ‌های شهری منظم به شمار می‌رود.
آزادسازی حلب

آزادسازی حلب

پس از آن که دیدبان حقوق بشر سوریه مستقر در لندن؛ اوایل هفته جاری اعلام کرد که 60 درصد از مناطق شرقی حلب توسط ارتش سوریه از اشغال گروه‌های تروریستی آزاد شده است، حال منابع خبری امروز اعلام کرده‌اند؛ با پیشروی سریع و برق‌ آسای ارتش سوریه طی چند روز گذشته، مناطق تحت کنترل دولت سوریه در شرق حلب، به میزان 80 درصد رسیده است.
New node

New node

New node

New node

سازمان القاعده

سازمان القاعده

سازمان القاعده القاعده پس از 2001 دچار دگرگوني‌هاي چشم¬گيري شد. ساختار هرمي آن جاي خود را به ساختاري داد كه زيرمجموعه‌ها در آن با استقلال عمل فعاليت مي‌كردند. اين تحول اگرچه تسلط مركز بر پيرامون را تقليل داد اما بر گستره و توالي عمليات القاعده در كشورهاي مختلف خاورميانه افزود. با اين حال توان عملياتي كلان القاعده در اثر اين دگرگوني تا حدود زيادي تحليل رفت. القاعده پس از بمب‌گذاري‌هاي لندن در 2005، تاكنون نتوانسته است عمليات موفقيت آميزي در كشورهاي غربي انجام دهد. افزون بر اين، گسترش دامنۀ منطقه اي فعاليت هاي القاعده به كشته و دستگير شدن بسياري از رهبران و كادرهاي اصلي آن انجاميد. با اين حال تمامي اين چالش‌ها مانع تداوم فعاليت القاعده نشد. زيرمجموعه هاي آن در عراق، يمن، افغانستان، پاكستان، سومالي و ديگر كشورها و مناطق فعال باقي ماندند. تشكيلات القاعده تشكيلات القاعده در سال 1988 توسط اسامه بن لادن جهت مبارزه با "اتحاد جماهير شوروي" در افغانستان تأسيس شد. القاعده از سازمان "مكتب الخدمة" كه هدف آن مسلح‌ كردن و آموزش مجاهدين اسلامي براي جنگ با شوروي بود گسترش و پيشرفت يافت. اين سازمان از حمايت و پشتيباني دولت‌هاي اسلامي به ‌ويژه عربستان سعودي و پاكستان و همچنين ايالات متحده آمريكا برخوردار بود. در سال 2000 ايمن ظواهري سازمان "جهاد اسلامي مصر" را با سازمان القاعده ادغام كرد و به شخص دوم اين تشكيلات تبديل شد. خاستگاه اصلي القاعده را بايد "وهابيت" برشمرد كه خود ريشه در جنبش سلفي، مذهب حنبلي و پيروان اهل حديث دارد. رهبران، نظريه پردازان و بسياري از اعضاي القاعده يا وهابي‌اند يا از پيروان مذاهب حنبلي و حنفي كه به وهابيت تمايل زيادي دارند. القاعده را جنبشي سلفي نيز دانسته‌اند، زيرا پيشوايان آن، يعني "احمد بن حنبل" و "ابن تيميه" از نخستين مدعيان سلفي‌گري بوده‌اند. اين تفكر با دريافت خاص خود از توحيد و تكيه بر استدلال‌هاي ظاهرگرايانه بسياري از مسلمانان را كافر مي‌داند و نوك اين ويژگي تكفيري خود را به طور خاص متوجه شيعيان كرده است. ايدئولوژي القاعده بر چهار ركن سلفي‌گري، راديكاليسم، شيعه ستيزي و غرب ستيزي استوار است. از آنجا كه دو ركن آخر بر آمده از ويژگي سلفي‌گري است، به اختصار مي‌توان آن را ايدئولوژي "سلفي راديكال" ناميد. از نگاه آنان، دين يك نظام ساده حقوقي است كه از جانب خداوند براي رهايي بشر از عذاب دنيوي و اخروي نازل شده و تكاليفي را بر او واجب كرده است. به همين دليل بشر براي سعادت دنيا و آخرت بايد به عبادت و اطاعت خدا بپردازد. به رغم تداوم فعاليت، القاعده از نيمۀ دهۀ گذشته دچار چالش‌هاي بزرگي شد كه آيندۀ آن را در هاله‌اي از ابهام فرو برد. چهار چالش عمدۀ القاعده در اين سال ها به ترتيب اهميت عبارتند از: - تنزل جايگاه در جهان اسلام: در نظرسنجي هاي پس از يازده سپتامبر، القاعده از مقبوليت و محبوبيت قابل توجهي در كشورهاي اسلامي برخوردار بود. اين جنبش در ذهن بسياري از مسلمانان متشكل از جهادگراني بود كه پس از آزادسازيِ افغانستان از اشغال ملحدان، مبارزه با ظلم و ستم در ابعاد داخلي (در برابر رژيم‌هاي فاسد منطقه) و خارجي (در برابر امريكا و غرب) و دفاع از منافع جهان اسلام را سرلوحۀ فعاليت هاي خود قرار داده‌اند. اين نوع نگاه در ابتدا با توجه به گفتمان ظلم‌ستيز و جهادگرايانۀ القاعده چندان غيرمنتظره نمي‌نمود. اما با روشن شدن پيامدهاي عملكرد القاعده بر جهان اسلام، به ويژه اشغال افغانستان و عراق و نيز گسترش فعاليت‌هايي كه بيش از هر چيز جان و مال مسلمانان و بي‌گناهان را هدف مي‌گرفت، طرفداري از گفتمان القاعده به تدريج رو به كاهش نهاد. به طور مشخص از سال‌هاي 2005 و 2006 محبوبيت القاعده و پشتيباني از آن در ميان مسلمانان رو به تنزل نهاد، به نحوي كه در 2010 طرفداري از القاعده نسبت به 2001 به نيم كاهش يافت. تنزل هواداري از القاعده به معناي كاهش حمايت پرسنلي و مالي به ويژه از زيرمجموعه‌هاي اين سازمان مي‌باشد. پيامدهاي اين واقعيت را در عراق، يمن و مغرب شاهد بوديم؛ - بهار عربي: دومين چالش، خيزش‌هاي فراگير و مردميِ 2011 در خاورميانه مي‌باشد. اين تحركات در سه جهت براي القاعده پيامدهاي منفي در بر داشت: نخست آنكه تبليغات عليه رژيم‌هاي حاكم كه پيشتر يكي از ابزارهاي اساسي القاعده براي جلب حمايت و توجيه عملكردش نزد مسلمانان بود، با توجه به حضور گستردۀ مردم در اعتراضات ضدرژيم، كارآيي خود را در جذب نيروهاي جوان و پشتيباني مالي از القاعده در ميان شهروندان عرب از دست داد. دوم آنكه تقريباً تمامي نيروهاي فعال در زندگي سياسيِ منطقه – به جز القاعده – در اين تحولات حضور داشتند. تصويري كه دوري القاعده از جوامع عربي را به خوبي به نمايش گذاشت. سوم آنكه، مردمي بودن تحولات و حاشيه‌اي بودن نقش آمريكا و در واقع غافلگيريِ اين كشور از سرعت و گسترۀ تحولات و نيز تضاد آمريكا با برخي از رژيم‌هاي عرب، امكان بهره‌گيري تبليغاتي القاعده از حضور امريكا را از بين برد؛ - حذف رهبر كاريزماتيك: مرگ بن لادن بزرگترين چالش القاعده در طول سال‌هاي فعاليت آن بود. جنبش‌هاي اسلام‌گرا اغلب بر محور شخصيتي كاريزماتيك و نيرومند به فعاليت مي‌پردازند. نگاهي به جنبش‌هاي اسلام‌گراي قرن بيستم در خاورميانۀ عربي نشان مي‌دهد كه حذف رهبريِ كاريزماتيك از صحنه، اغلب به معناي زمين‌گير شدن و آغاز زوال چنين جنبش‌هايي بوده است. افزون بر اين، شخصيت جذاب و محبوبيت بن لادن در ميان اعضاي القاعده و توان سخنوريِ وي نقشي اساسي در تحكيم وحدت سازمانيِ القاعده داشته است. مرگ بن لادن علاوه بر حذف چهرۀ كاريزماتيك و وحدت‌بخشِ القاعده، اين جنبش را با چالش جانشيني روبه رو كرد؛ - بحران جانشيني: هشت هفته پس از مرگ بن لادن اعلام شد كه أيمن الظواهري به جانشيني وي انتخاب شده است. اين فاصلۀ زماني به خوبي گوياي اختلافات دروني القاعده بر سر انتخاب جانشين است. حتي اگر اين تأخير را، بنا بر تحليلي، ناشي از دشواري برگزاري سريع نشست اعضاي عالي‌رتبۀ القاعده براي انتخاب رهبر بدانيم، عدم بيعت زودهنگام زيرمجموعه هاي القاعده اين تحليل را زير سوال برد. تأخير در بيعت ساير زيرمجموعه هاي القاعده، نشان از تأثير چالش جانشيني بن لادن بر وحدت سازماني القاعده مي باشد. افزون بر فقدان اجماع بر سر الظواهري، وي چهره‌اي كاريزماتيك به حساب نمي‌آيد و از شخصيت و قدرت سخنوري بن لادن و اثرگذاري وي در رهبران و كادرهاي القاعده برخوردار نيست. از ديد برخي وي بيشتر براي مديريت يك اداره يا شركت مناسب است تا رهبري يك جنبش جهاني. مجموعۀ چهار چالش فوق، القاعده را در بستر اصلي و در حال دگرگوني فعاليتش، خاورميانه، به حاشيه رانده است. مرگ بن لادن بزرگترين ضربه‌اي بود كه به القاعده وارد شد. اگرچه الظواهري به عنوان ايدئولوگ القاعده معروف است اما وي به وضوح از صفات لازم براي رهبري جنبشي گسترده همچون القاعده برخوردار نيست. وضعيت فعلي القاعده در حالي كه كمتر از سه سال از كشته شدن اسامه بن لادن، بنيان گذار القاعده نگذشته است كه طيف هاي جوان‌تر و نوظهور القاعده پاگرفته و اقدامات انتحاري را در برخي از كشورهاي منطقه انجام مي دهند. اين در حالي مي باشد كه در سال هاي گذشته، القاعده به لحاظ سازماني و ايدئولوژي در مسير تنزل و عقب نشيني بود. روند ظهور مجدد اين سازمان تروريستي در برخي از كشورهاي منطقه را مي توان به شرايط بحراني و بعضاً هرج و مرج داخلي اين كشورها بي ارتباط ندانست. چرا كه خلأ ايدئولوژي در جهان عرب به واسطه شكست حكومت‌هاي اصلاح طلب، بازار سازمان القاعده و ايدئولوژي القاعده گرايي را در جهان عرب رونق بخشيده است. به بيان ديگر، بسياري از مخالفان انقلاب هاي عربي، كه خواهان حفظ ديكتاتورهاي سابق در قدرت بودند و يا خواهان قدرت‌يابي ديكتاتورهاي ديگر و بعضاً بازگشت آن‌ها بودند، نسل جديدي از القاعده نوين را پايه گذاري كرده‌اند. سازماني كه بسياري از اعضاي قديمي و كليدي آن در سال‌هاي گذشته كشته شدند، با گفتمان جديد و با هدف تغيير در جهان اسلام، تنها از طريق جهاد خشونت‌آميز و تروريسم، سعي در پياده نمودن پارادايم خود دارند. در اين بين جماعت اخوان المسلمين به عنوان دشمن محوري القاعده، كه چند سالي در مسير تسلط بر سياست‌هاي جهان عرب، تغييراتي را به وجود آورد، نقش مهمي در تقويت اين گروه نوين بازي كرد. هر چند كه اخوان در ادامه حركت خود، دچار چالش هاي جدي شده است، اما توانست اثبات كند كه تغيير واقعي در جهان عرب بدون تروريسم و اقدامات خشن هم امكان دارد. بر همين اساس، بسياري از تحليلگران، ظهور نسل جديد از گروه القاعده را پيش بيني كردند. نكته قابل تأمل اينكه، نوظهوران و وابستگان به القاعده نوين خيز بلندي از دمشق تا بغداد و بيروت برداشته اند و در سال گذشته خشونت و افراطي‌گرايي هاي فراواني را انجام داده اند. القاعده اي كه در عراق صحبت از شكست و محو جدي آن بود، مجدداً احيا شده و اقداماتي مرگبارتر از گذشته انجام مي‌دهد. امروز گروه دولت اسلامي عراق و شام، داعش بار ديگر براي به دست گرفتن مناطق غربي عراق در حال جنگيدن است. حتي اين گروه با ائتلاف با جبهه النصره در سوريه شكوفاتر شده است و به همراه يكديگر براي نابودي منطقه تلاش مي كنند. بر همين اساس، خشونت فرقه اي بين شيعه و سني چندين برابر شده است. بسياري از جهادي‌هايي كه از اروپا روانه سوريه شده‌اند در آتش القاعده نوين در حال سوختن مي باشند. تلاش گردان‌هاي تروريستي چون (گردان‌هاي عبدا… عزام) براي كشاندن جنگ فرقه‌اي از سوريه به لبنان و عراق است. حتي حمله به سفارت ايران در بيروت و ساير اقدامات انتحاري چون بمب گذاري را در مناطق شيعه نشين در دستوركار خود دارند
گروه داعش

گروه داعش

دولت اسلامي عراق و شام يا داعش به عنوان گروهي منشعب از القاعده محسوب مي شود كه از منظر گرايشات عقيدتي و فكري و همچنين جنبه رفتاري رويكرد يكساني با القاعده دارد. با اين حال رفتارهاي اين گروه تروريستي در طول يك دهه گذشته و به خصوص چند سال اخير نشانگر راديكال تر و خشن تر بودن اين گروه در مقايسه با القاعده است و داعش با توجه به جدايي از القاعده و پيدايش اختلافاتي بين آن دو به عنوان مخوف‌ترين و قدرتمندترين گروه تروريستي در عرصه خاورميانه ظهور كرده است. هر چند كه داعش در شكل كنوني آن محصول بحران سوريه و گسترش اختلافات و منازعات منطقه اي بعد از 2011 است، اما ريشه ها و روند قدرت گرفتن آن به دوره پس از صدام در عراق يعني از سال 2003 به بعد مربوط است. حمله آمريكا به عراق در سال 2003 فرصت و فضاي مناسبي را براي حضور و نقش آفريني گروههاي مسلح و تروريستي مختلف از جمله گروههاي مرتبط با القاعده در اين كشور بوجود آورد. بر اين اساس گروههاي مسلح مختلفي به خصوص در سالهاي پس از 2004 در عراق ظهور كرد كه با جذب نيرو و منابع مالي در تلاش بودند كه با نيروهاي نظامي آمريكايي و همچنين نيروهاي عراقي مقابله كنند. يكي از مهمترين اين گروهها جماعه التوحيد و الجهاد بود كه به رهبري ابومصعب زرقاوي در سال 2004 تشكيل شد. پس از آنكه زرقاوي بيعت خود با اسامه بن لادن رهبر القاعده را اعلام كرد به تنظيم القاعده في بلاد الرافدين تبديل شد و همچنين به اين گروه القاعده عراق نيز اطلاق مي شد. زرقاوي بعد از آزادي از زندان در اردن در سال 1999 رهبري بخشي از داوطلبان جهادي در افغانستان را برعهده داشت، اما در سال 2001 از اين كشور به شمال عراق فرار كرد و در آنجا به گروه انصارالاسلام پيوست و سپس با ايجاد القاعده عراق، وفاداري خود به رهبري شبكه جهاني القاعده را بيان داشت. القاعده عراق به تدريج به اصلي ترين گروه تروريستي در عراق تبديل شد و بيشترين انفجارها و اقدامات تروريستي از سوي اين گروه صورت گرفت. از جمله مهمترين اقدامات القاعده عراق كه در پي ايجاد فتنه مذهبي و جنگ داخلي در عراق بود، انفجار حرم شريف امامين عسگرين در سامرا در سال 2006 بود. اين تشكل عمليات تروريستي خود را به اندازه اي افزايش داد كه به يكي از قوي ترين گروههاي مسلح در صحنه عراق تبديل شد و شروع به گسترش نفوذ خود در مناطق گسترده اي از عراق كرد تا اينكه در سال 2006،‌ زرقاوي علنا در يك نوار ويدئويي تشكيل آنچه را " شوراي مجاهدين" خواند به سركردگي عبدالله رشيد البغدادي اعلام كرد. پس از كشته شدن زرقاوي توسط نيروهاي آمريكايي در سال 2006، ابوحمزه المهاجر به سركردگي اين گروه تعيين شد و در پايان همان سال دولت اسلامي عراق به سركردگي ابوعمر البغدادي تشكيل شد. دولت اسلامي عراق به عنوان گروهي تروريستي و شاخه القاعده در عراق در شكل جديد خود تحت رهبري ابوعمر البغدادي تلاشهاي خود براي ايجاد ناامني در عراق را ادامه داد، با اين حال اين گروه از سال 2008 با افول و كاهش قدرت و تاثيرگذاري در عراق مواجه شد. شكل گيري نيروهاي الصحوه يا بيداري از ميان عشاير سني عراق براي مقابله با القاعده عراق و اقدامات نظامي و امنيتي در مقابل آن باعث تضعيف جدي اين گروه شد. در 19 آوريل 2010، نظاميان آمريكايي و عراقي طي يك عمليات نظامي در منطقه الثرثار، منزلي را هدف قرار دادند كه ابوعمر البغدادي و ابوحمزه المهاجر در آن حضور داشتند و پس از درگيريهاي شديد ميان دو طرف، اين منزل هدف حملات هوايي قرار گرفت و در نتيجه آن دو سركرده تروريستها به هلاكت رسيدند. يك هفته بعد، اين گروه تروريستي در بيانيه اي هلاكت البغدادي و المهاجر را رسما اعلام كرد و پس از حدود ده روز، مجلس شوراي دولت اسلامي عراق تشكيل جلسه داد و ابوبكر البغدادي را به عنوان جانشين ابوعمر البغدادي انتخاب كرد. هر چند در اين دوره دولت اسلامي عراق در مرحله ضعف بود، اما بحران سوريه فرصتهاي نويني را براي اين گروه ايجاد كرد و البغدادي با بهره گيري از آن توانست به جايگاه و نقش آفريني عمده اي در معادلات عراق و سوريه بپردازد. بحران سوريه از چند منظر باعث ايجاد فرصت براي گروه تروريستي دولت اسلامي عراق شد. اول اينكه سوريه با توجه به مجاورت جغرافيايي و پيوستگي سرزميني با عراق فضاي عملياتي مناسبي را براي افزايش قدرت و نقش آفريني اين گروه بوجود آورد. دوم اينكه گسترش بحران و رقابتهاي منطقه اي و افزايش تنشهاي مذهبي و فضاي افراط گرايانه در منطقه منابع انساني و مالي گسترده اي را براي گروه دولت اسلامي عراق فراهم ساخت. با توجه به شرايط جديد سوريه ابوبكر بغدادي يكي از معاونان خود به نام ابومحمد الجولاني را به سوريه فرستاد كه منجر به شكل گيري گروه جبهه النصره در سوريه در 2011 شد. جبهه النصره تا سال 2013 به عنوان گروهي وابسته به القاعده در سوريه معروف بود و توانست با جذب نيرو و منابع مالي به يكي از بازيگران مهم معارض در اين كشور تبديل شود. در حالي كه گزارشهاي اطلاعاتي از رابطه فكري و تشكيلاتي اين گروه با شاخه دولت عراق اسلامي پرده برداشت، در نهم آوريل 2013، ابوبكر البغدادي در يك پيام صوتي اعلام كرد كه جبهه النصره امتداد دولت اسلامي عراق است و تشكيل آنچه دولت اسلامي عراق و شام خواند با ادغام جبهه النصره و دولت اسلامي عراق اعلام كرد. اما طولي نكشيد كه يك نوار صوتي منتسب به ابومحمد الجولاني پخش شد كه در اين نوار از رابطه خود با دولت اسلامي عراق سخن گفت، اما وي ايده ادغام با اين گروه را نپذيرفت و بيعت خود را با شبكه القاعده تحت رهبري ايمن الظواهري اعلام كرد. بر اين اساس به رغم تاكيد ايمن الظواهري بر انحلال داعش و فعاليت جداگانه دولت اسلامي در عراق و جبهه النصره در سوريه، البغدادي بر ادامه حيات داعش تاكيد كرد. بر اين اساس بود كه اختلافات مهمي بين البغدادي و ايمن الظواهري و درگيريهاي بين جبهه النصره و داعش رخ داد. با اين حال داعش توانست به نقش آفريني گسترده تري در سوريه بپردازد و جايگاه خود را در اين كشور با تصرف برخي مناطق تثبيت كند. داعش پس از تقويت خود در سوريه بتدريج حضور و نقش آفريني خود در عراق را نيز گسترش داد. داعشي‌ها كه در طول سال 2013 حضور پراكنده اي در عراق داشتند، از ابتداي 2014 نقش خود در اين كشور را بسيار توسعه دادند. بر اين اساس بود كه آنها توانستند بر مناطق گسترده اي از عراق در استان الانبار مسلط شوند و شهرهاي مهم رمادي و فلوجه را به تصرف خود درآورند. هر چند نيروهاي عراقي توانستند مناطق مهمي از جمله رمادي را از كنترل داعش خارج سازند، اما شهرهايي مانند فلوجه همچنان در دست داعش باقي ماند. در حالي كه ارتش عراق در حال تشديد اقدامات اطلاعاتي و نظامي خود براي خارج ساختن داعش از فلوجه بود، مرحله جديدي از عمليات نظامي و پيشرويهاي اين گروه در استانهاي صلاح الدين، نينوا، ديالي و كركوك آغاز شد. داعش بعد از ناكامي در تصرف سامرا به موصل حمله كرد و توانست بر اين شهر مسلط شود. سپس پيشرويهاي داعش به سوي ساير مناطق عراق ادامه يافت و از جمله باعث تسلط بر تكريت شد. در حال حاضر داعش بر مناطق قابل توجهي از سوريه به خصوص قسمتهاي شرقي مانند الرقه و همچنين بخش‌هاي مهمي از مركز و غرب عراق مسلط است. در چنين شرايطي كه با گسترش توان مالي و انساني داعش و همكاري برخي گروههاي محلي با آن همراه است، تهديدات مختلف ناشي از آن در منطقه در حال گسترش است.
جنبش گولن

جنبش گولن

جنبش گولن طی سال‌های اخیر، جریانی در ترکیه رشد کرده که اگر چه خود را وامدار اندیشه‌های سعید نورسی عالم برجسته ترک می‌داند، اما از جهات گوناگون به ارائه الگویی نوین پرداخته است. این جریان که عموماً با نام رهبر آن فتح‌الله گولن آمیخته است، تحت عناوینی هم‌چون جماعت خدمت، جریان نورچی و جماعت گولن نیز شناخته می‌شود. این جریان نه تنها در ترکیه نوین به عنوان یکی از جریان های مهم شناخته شده، بلکه در سطح منطقه نیز جریانی تاثیرگذار محسوب می شود و طی سال های گذشته، رشدی فزاینده در مناطقی همچون بالکان، آسیای مرکزی و قفقاز، افریقا و حتی امریکا داشته است. شخصیت ودیدگاه های گولن درباره گولن و شخصیت او دیدگاه های متفاوتی وجود دارد. برخی از شاگردان گولن به او لقب خواجه افندی داده اند؛ زیرا وی هم تحصیلات سنتی دینی داشته و هم به فلسفه غرب و به ویژه فلسفه کانت تعلقی ویژه دارد. برخی دیگر از افراد جماعت، او را به چشم حضرت مهدی (عج) نگاه می کنند. برخی دیگر او را یک واعظ ساده مذهبی می دانند که بواسطه نوع سخنرانی هایش در میان مردم مشهور شده است. برخی نیز او را یک مصلح بزرگ دینی و پیام آور صلح و آشتی اسلام با دموکراسی تلقی می کنند. مخالفان وی نیز او را فردی دروغگو و فریبکار توصیف می کنند که حتی جرات بازگشت به ترکیه را نیز ندارد. عده ای نیز اعتقاد دارند گولن با شخصیت بت گونه ای که به هوادارانش داده، تصویری نژادپرست، ناسیونالیست و بیگانه از دیگران، از جماعت خود ترسیم کرده است. تکبر و خوار شمردن کسانی که خارج از جماعت هستند، به رویه ای معمولی تبدیل شده است. به نحوی که نزد پیروان این جماعت، غیر از گولن، سایر علمای جهان اسلام بی اطلاع هستند و درک درستی از مسایل ندارند. (DAĞ, 2014) به هر حال فارغ از آنکه قضاوتی درباره تعارف فوق از گولن و شخصیت وی داشته باشیم، واقعیت آن است که امروز نام فتح الله گولن با اصطلاح اسلام روشنگر یا معتدل ترک که بسیاری از پژوهندگان از آموزه هاو جهان بینی آن با عنوان «پارادایم اسلام اجتماعی» یاد می کنند، گره خورده است.( فلاح، 207:1389-205) در حقیقت فتح الله گولن در ترکیه به عنوان پدر اسلام اجتماعی معروف است و وی را بنیانگذار و رهبر جنبش گولن می‌خوانند. همچنین برخی از کتاب های گولن از پرفروش ترین کتاب ها در ترکیه و حتی سایر کشورهای اسلامی بوده اند. مدارس او در بیش از 160 کشور جهان فعالیت می کنند و آراء و افکار وی را به شاگران خود منتقل می کنند. جماعت خدمت(جریان گولن) آنچه امروز به نام جریان گولن یا جماعت خدمت معروف است، حاصل اندیشه ها و تلاش های محمد فتح الله گولن است. وی به عنوان یکی از شاگردان مکتب نورسی، تلاش زیادی جهت مدرن کردن جنبش نور انجام داد. وی که مشهورترین واعظ، نویسنده و تدریس کننده علوم اخلاقی و الهیات ترکیه محسوب می شود، در صدر جریانی قرار گرفته که طی سال های گذشته از تاثیر به سزایی در فضای سیاسی ـ اجتماعی ترکیه و برخی دیگر از کشورهای اسلامی برخوردار بوده است. اگر چه گولن صراحتا نورجی بودن خود را به زبان نیاورده و در سخنرانی ها کمتر از سعید نورسی یاد می کند، باید این حال جریان وی عمدتا جریانی منشعب از جماعت نور تلقی می شود. گولن که هم اکنون در پنسیلوانیای آمریکا زندگی می کند، خطیبی توانا است که از سن 14 سالگی خطابه می کرده است. وی بیشتر آموزش های دینی خود را نزد پدر و در تکیه محله خود نزد علما و متصوفه فرا گرفته است. پدرش علاوه بر زبان عربی و ترکی، زبان فارسی را هم به او آموخت. وی که هیچگاه ازدواج نکرده و مجرد زندگی می کند، بحث های دینی خود را با احساسات، عواطف و بیانی رسا همراه می کند و عیبی نمی بیند که هنگام موعظه، اشکش بر گونه جاری شود. او از طریق فن خطابت و همچنین با شیوه های خاص خود مانند گریه کردن در حال سخنرانی، توجه مخاطبان را به خود معطوف کرده و نورجی ها و دیگر افراد گروه های دینی را تحت تأثیر قرار داده است. از جلسات وعظ او فیلمبرداری می‌شود و این فیلم ها میان هوادارانش دست به دست می چرخد و تکثیر می شود. همچنین مجموعه سخنرانی های فتح الله گولن در قالب کاست و سی دی در مناطق مختلف توزیع می شود. این اقدام که هم پول و هم طرفداران او را افزایش داده است، با مخالفت سایر زعمای حرکت نورجی مواجه شده و اعتراض آنها را برانگیخته است. با این حال فتح الله گولن همچنان به این شیوه تشکیلاتی خود ادامه می دهد و موفق به ایجاد شبکه ای گسترده شده است. ماهیت جریان گولن درباره این جریان، دیدگاه‌های کلان مختلفی وجود دارد. به نحوی که برخی جریان گولن را جریان بومی می دانند که از بطن جامعه و اعتقادات مذهبی مردم ترکیه برخاسته است و برخی دیگر نیز آن را جریانی وارداتی تلقی می‌کنند که توسط امریکا و سایر کشورهای غربی مورد حمایت قرار گرفته است. باید توجه داشت که فتح الله گولن در ترکیه به شخصیت افسانه ای تبدیل شده که حضور، نفوذ و سایه وی و جماعتش در محیط و فضای کلیه اماکن سیاسی، نظامی و امنیتی ترکیه سایه افکنده و وابستگی این جماعت و التزام آن به احکام اسلامی و سیاست های آن بطور واضح و شفاف مشخص نیست. در واقع این جریان به رغم تعدد و تنوع حوزه های فعالیتش، همچنان ناشناخته و مبهم به نظر می رسد و بسیاری از صاحب نظران چه در داخل و چه خارج از ترکیه، نسبت به مقاصد و نیات دراز مدت این جریان اظهار بی اطلاعی می کنند. به نحوی که هیچ کس از میزان قدرت مالی و تعداد طرفداران این جریان اطلاع درستی ندارد و معلوم نیست نفوذ گولن در دستگاه های کلیدی دولتی تا چه حد است و در صورت احراز قدرت بیشتر، چه خط مشی را پیش خواهد گرفت.
alwaght.net
پرونده

دکترین امنیت ملی ترامپ و گذار نظم بین‌المللی: تحلیلی بر افول هژمونیک آمریکا

چهارشنبه 19 آذر 1404
دکترین امنیت ملی ترامپ و گذار نظم بین‌المللی: تحلیلی بر افول هژمونیک آمریکا
دکترین ترامپ را می‌توان واکنشی به افول هژمونیک آمریکا دانست که به‌جای انکار این افول، آن را در قالب استراتژی انقباض ژئوپلیتیکی و تمرکز بر حوزه‌های نزدیک‌تر صورت‌بندی می‌کند؛ لذا این سند را می‌توان اعلام ورود رسمی آمریکا به دوره «پساهژمونی» دانست؛ دوره‌ای که در آن ایالات متحده همچنان بازیگری بزرگ است، اما نه قدرتی که بتواند به‌تنهایی قواعد نظم بین‌المللی را تعیین کند.

 

الوقت- انتشار دکترین جدید امنیت ملی ایالات متحده در دوره ریاست‌جمهوری دونالد ترامپ را نباید صرفاً بازنگری‌ای متعارف در اسناد راهبردی واشنگتن دانست، بلکه باید آن را تلاشی نظری و عملی برای انطباق با مختصات نظم بین‌المللی در حال گذار تلقی کرد؛ نظمی که در آن مفاهیمی چون نظم هژمونیک آمریکا و صلح آمریکایی (pax americana) بیش از هر زمان دیگری با تردید روبه‌رو شده‌اند.

از پایان جنگ سرد تا دهه نخست قرن بیست‌ویکم، آمریکا توانست خود را به‌عنوان قدرت مسلط نظام جهانی تثبیت کند؛ قدرتی که با اتکاء به برتری نظامی، شبکه ائتلاف‌ها، نهادهای چندجانبه و مشروعیت‌سازی برای گفتمان لیبرال‌دمکراسی، نظمی کم‌وبیش پایدار را بازتولید می‌کرد. اما فرسایش تدریجی مزیت‌های ساختاری، ورود قدرت‌های نوظهور مخصوصاً چین و ناکامی مداخلات خاورمیانه‌ای، این الگو را وارد دوره زوال کرد.

دکترین ترامپ دقیقاً در لحظه‌ای تدوین شد که رهبری جهان‌گرای آمریکایی دیگر قادر به پاسخ به واقعیات جدید نبود و واشنگتن میان دو گزینه قرار داشت، اصلاح نظم لیبرال برای ادغام قدرت‌های نوظهور یا عقب‌نشینی از تعهدات هژمونیک و بازتعریف نقش آمریکا در مقیاسی محدودتر؛ انتخاب ترامپ آشکارا گزینه دوم بود.

این سند نشانه چرخشی اساسی از گفتمان رهبری جهانی به سوی ملی‌گرایی امنیتی و نوعی انزواگرایی نسبی است؛ چرخشی که هم در زبان و اولویت‌های مفهومی سند و هم در فلسفه سیاسی آن قابل ردیابی است. برخلاف اسناد امنیت ملی دوره‌های کلینتون، بوش و اوباما که منافع آمریکا را در پیوند با تثبیت نظم لیبرال جهانی تعریف می‌کردند، دکترین ترامپ بر این فرض استوار است که مشارکت فعال آمریکا در مدیریت نظام بین‌الملل بیش از آنکه دارایی باشد، به هزینه‌ای تحمیلی بدل شده است. در این نگاه، آمریکا زمانی که مشغول پرداخت هزینه امنیت اروپا در برابر روسیه یا حفاظت از رژیم‌های متحد عرب در خلیج فارس است، رقبایی چون چین، هند و برزیل صرفاً بر انباشت سرمایه و پیشرفت تمرکز کرده‌اند.

بر این اساس، آمریکا دیگر خود را ضامن نظم جهانی و تأمین‌کننده کالاهای عمومی نظیر امنیت دریانوردی، ثبات مالی و حمایت از نهادهای بین‌المللی تعریف نمی‌کند، بلکه حضور بین‌المللی‌اش را با معیار سود و زیان کوتاه‌مدت می‌سنجد. دکترین ترامپ را می‌توان واکنشی به افول هژمونیک آمریکا دانست که به‌جای انکار این افول، آن را در قالب استراتژی انقباض ژئوپلیتیکی و تمرکز بر حوزه‌های نزدیک‌تر صورت‌بندی می‌کند. این رویکرد ضمن آنکه نشانه عقب‌نشینی از آرمان رهبری جهانی است، اعترافی تلویحی به کاهش توان مادی، مشروعیتی و نهادی آمریکا در اداره نظم بین‌المللی نیز به شمار می‌آید؛ سندی که بیش از آنکه نقشه راه احیای عظمت آمریکایی باشد، طرحی برای مدیریت زوال هژمونیک و حفظ برتری نسبی در محیط پیرامونی در برابر رهاسازی تعهدات فرامنطقه‌ای است.

در عین حال، این دکترین افول آمریکا را نه برآمده از تحولات ساختاری نظام بین‌الملل و ناکامی‌های مداخله‌گرایی خود آمریکا، بلکه نتیجه سوءاستفاده دیگران از دست و دل بازی واشنگتن تصویر می‌کند؛ ترامپ فکر می‌کند آمریکا به اروپایی‌ها و دیگران سواری مجانی داده و اکنون باید آنها را از اتوبوس پیاده کرد. در این روایت، متحدان سنتی پیمانکارانی هزینه‌زا و رقبای نوظهور، بازیگران فرصت‌طلبی هستند که از قواعد نظم لیبرال به سود خود بهره‌برداری کرده‌اند. درست در همین جاست که ضعف بنیادین دکترین ترامپ آشکار می‌شود، کوششی برای حل بحران هژمونی صرفاً با تغییر تاکتیک‌های خارجی، بدون توجه جدی به ریشه‌های داخلی فرسایش قدرت آمریکا از قطبی‌شدن جامعه و بحران مشروعیت سیاسی گرفته تا ناکارآمدی اقتصادی و بی‌اعتمادی متحدان.

 

راهبردی در جهت فرود نرم

هسته مرکزی دکترین امنیت ملی دولت ترامپ، بازتعریفی بنیادین از نقش آمریکا در نظام بین‌الملل است یعنی گذار از الگوی رهبری جهانی مبتنی بر نهادگرایی و ائتلاف‌های پایدار به منطق رقابت آشکار قدرت‌ها و بیشینه‌سازی منافع ملی. نخستین محور سند، پذیرش بازگشت رقابت قدرت‌های بزرگ به‌عنوان واقعیت اصلی سیاست جهانی است.

برخلاف دوره پس از جنگ سرد که برتری بلامنازع آمریکا مفروض بود، دکترین ترامپ جهان را صحنه رویارویی قدرت‌های بزرگ می‌بیند؛ جهانی که در آن چین رقیب ساختاری و بلندمدت و روسیه بازیگر تجدیدنظرطلب در معرفی می‌شوند. این تشخیص تلویحاً به پایان یا احتضار دوران تک‌قطبی اشاره دارد، اما در سطح راهبردی، سند فاقد نقشه‌ای جامع برای مدیریت چندلایه این رقابت است و عمدتاً به ابزارهای اقتصادی تنبیهی و نمایش مقطعی قدرت سخت متوسل می‌شود؛ رویکردی که نه مهار رقبای در حال صعود را تضمین می‌کند و نه برتری آمریکا را تثبیت.

دومین محور، پیوند زدن امنیت ملی با امنیت اقتصادی است. ترامپ برای نخستین‌بار زنجیره‌های تأمین، کسری تجاری، وابستگی فناوری و سیاست‌های صنعتی را در قلب تعریف تهدیدات امنیتی قرار می‌دهد که بازتابی از نگرانی نسبت به برتری فناورانه چین و تضعیف موقعیت آمریکا در تولید و تجارت جهانی. جنگ تجاری با چین، تعرفه بر متحدان و محدودسازی شرکت‌های چینی در فناوری‌های حساس درواقع امتداد همین رویکردند. اما تقلیل منازعه اقتصادی به نزاعی بر محور تعرفه متقابل ، بدون بازسازی نظام چندجانبه تجارت و بدون هماهنگی با متحدان، بیشتر به انزوای واشنگتن انجامیده تا مهار پکن و امنیت اقتصادی را به پوششی برای حمایت‌گرایی داخلی بدل کرده است.

سومین محور دکترین، کاهش تعهدات فرامنطقه‌ای و بازتعریف مسئولیت‌های آمریکا نسبت به متحدان است. ترامپ متحدان را متهم می‌کند که از چتر امنیتی آمریکا سوءاستفاده کرده و هزینه‌های دفاع جمعی را بر واشنگتن تحمیل کرده‌اند؛ از این‌رو، مطالبه سهم مالی بیشتر از ناتو و شرکای آسیایی و تهدید به کاهش تعهدات نظامی در دستور کار قرار گرفته است. این سیاست یکی از ستون‌های هژمونی آمریکا یعنی شبکه ائتلافی را تضعیف می‌کند؛ شبکه‌ای که سابقا امکان توزیع هزینه‌ها و بسیج قدرت جمعی را فراهم می‌آورد. هژمونی پایدار صرفاً حاصل برتری مادی نیست، بلکه نتیجه توان رهبری ائتلاف‌ها و تولید اجماع است؛ قابلیتی که رویکرد معامله‌گرانه ترامپ آن را فرسوده می‌کند.

چهارمین محور، جایگزینی دیپلماسی نهادمحور با نوعی معامله‌گری است. روابط بین‌الملل در این چارچوب به بازار معاملات دوجانبه‌ای تقلیل می‌یابد که هر توافق باید سود فوری برای واشنگتن داشته باشد. نهادهای بین‌المللی و ترتیبات چندجانبه به حاشیه رانده می‌شوند و خروج از توافق اقلیمی، تردید نسبت به سازمان تجارت جهانی و بی‌اعتنایی به مکانیسم‌های کنترل تسلیحات از نتایج این نگاه است. اما خلأ چارچوب‌های نهادی، فضای نفوذ نرم آمریکا را کاهش می‌دهد و عرصه نظم‌سازی را برای چین و روسیه باز می‌گذارد.

 

خاورمیانه، مدیریت بحران به‌جای مهندسی نظم

در دکترین ترامپ، منطقه غرب آسیا یا همان «خاورمیانه» مورد نظر آمریکا از جایگاه محوری دوره جنگ سرد و پس از ۱۱ سپتامبر خارج می‌شود و به صحنه‌ای پرهزینه و کم بازده کاهش می‌یابد که استمرار حضور پرحجم آمریکا در آن نه نظم‌سازی، بلکه هدررفت منابع را به همراه داشته است. به همین دلیل، راهبرد واشنگتن بر کاهش حضور نظامی مستقیم، واگذاری مدیریت بحران‌ها به متحدان منطقه‌ای و استفاده گزینشی از فشار سخت علیه بازیگران نامطلوب استوار می‌شود. به‌جای پروژه مهندسی نظم لیبرال با محوریت مداخله فعال آمریکا، یک الگوی مدیریت بحران در دستور کار قرار می‌گیرد؛ الگویی که حاکی از انصراف از بازسازی نظم آمریکامحور و پذیرش چندقطبی‌شدن میدان قدرت منطقه‌ای است.

تمرکز سیاست ترامپ در این منطقه بر ایجاد موازنه‌ای نیابتی میان بلوک عبری ـ عربی در برابر محور مقاومت قرار گرفت است. هدف اعلامی، کاهش تنش از طریق همگرایی متحدان آمریکا بود، اما در عمل شکاف‌های ژئوپولیتیکی را در قالبی جدید بازتولید کرد و واشنگتن را به یکی از قطب‌های درگیری بدل ساخت.

ستون دوم راهبرد، سیاست فشار حداکثری علیه جمهوری اسلامی ایران بود که با خروج از برجام و تحریم‌های شدید دنبال شد، اما نه به تغییر رفتار راهبردی تهران انجامید و نه نفوذ منطقه‌ای ایران را محدود کرد؛ در عوض، با عقب‌نشینی نظامی آمریکا از سوریه و عراق، میدان بیشتری برای جبهه مقاومت، روسیه و ترکیه فراهم شد. کاهش تعهد نظامی مستقیم و تأکید بر خروج از جنگ‌های بی‌پایان اگرچه در داخل آمریکا جذاب بود، اما در سطح منطقه به خلأ قدرت و چندصدایی شدن بازیگران انجامید و نقش آمریکا را از هژمون نظم‌ساز به بازیگری درگیر در مدیریت حداقلی بحران‌ها تقلیل داد. 

از این سند چنین بر می آید که ترامپ مجبور به ترک خاورمیانه است، چه برای مقابله نظامی و ژئوپولتیک با چین و چه برای کاهش هزینه ها و تمرکز بر سیاست داخلی، اما همین سند همچنان جمهوری اسلامی را یک تهدید می‌داند، اما این آمریکا نیست که میخواهد بار این تخاصم را به دوش بکشد، بنابراین با ادامه دادن سیاست چند ماه اخیر، یعنی گسترش سیاست عادی‌سازی روابط کشورهای عربی و رژیم صهیونیستی و تقویت تسلیحاتی متحدان منطقه ای به دنبال نوعی ژاندارم منطقه ای برای کنترل رقبا و نیروهای مورد تخاصم است.

 

اروپا و بحران انسجام آتلانتیکی

اروپا که دهه‌ها ستون اصلی نظم آمریکامحور بود، در این دکترین به مجموعه‌ای از بازیگران ضعیف و پرخرج تبدیل شده است، مطالبه افزایش بودجه دفاعی ناتو، تهدید به کاهش یا خروج از این پیمان و زیر سؤال بردن بازدارندگی جمعی، اعتماد متقابل و انسجام نهاد را تضعیف کرد. نگاه هزینه‌محور ترامپ از جایگاه نمادین و ژئوپولیتیکی اروپا در تثبیت رهبری جهانی آمریکا عبور می‌کند و از این واقعیت چشم می‌پوشد که هژمونی آمریکا بر شبکه‌ای از ائتلاف‌ها استوار است، نه صرفاً بر قدرت نظامی.

خروج آمریکا از توافق‌های چندجانبه و رویکرد تقابلی نسبت به نهادهایی چون سازمان تجارت جهانی و توافق اقلیمی، شکاف ارزشی و نهادی میان دو سوی آتلانتیک را عمیق‌تر کرد و اتحادیه اروپا را به سمت بحث خودمختاری استراتژیک سوق داد.

از منظر انتقادی، این رویکرد برخلاف شعار (اول آمریکا) در بلندمدت منافع آمریکا را تضعیف کرده است، دکترین ترامپ، آمریکا را از رهبر داوطلبانه نظم غربی به بازیگری طلبکار و کم‌اعتماد بدل کرده و ناتو را به نهادی شکننده تبدیل نموده است؛ نشانه‌ای از آنکه افول هژمونیک حتی در قلب اردوگاه غربی نیز خود را به صورت بحران اعتماد و رهبری نشان می‌دهد.

 

مهار نامنسجم چین در سایه فرسایش رهبری آمریکا

شرق آسیا در دکترین ترامپ به‌عنوان میدان اصلی رقابت قدرت‌های بزرگ و کانون مواجهه با چین تعریف شد. چین در این چارچوب «رقیب راهبردی نظام‌مند» معرفی می‌شود که در پی بازتعریف نظمی ناسازگار با منافع آمریکا است؛ توصیفی که با واقعیت صعود چندبعدی چین همخوانی دارد. با این حال، ضعف اصلی دکترین در فقدان راهبردی جامع برای مهار مؤثر این رقیب نمود یافت.

سیاست عملی ترامپ در منطقه عمدتاً بر جنگ تجاری، افزایش تعرفه‌ها و محدودسازی فناوری استوار بود؛ اقداماتی که ضمن بی‌ثبات‌کردن اقتصاد جهانی و ایجاد شکاف با متحدان، نتوانست مهار پایدار چین را تضمین کند. خروج آمریکا از توافق مشارکت ترنس‌پاسیفیک (TPP) نیز مهم‌ترین فرصت واشنگتن برای رهبری یک بلوک تجاری ضدچینی را از میان برد و میدان را برای ابتکاراتی مانند «یک کمربند، یک راه» باز گذاشت.

در سند امنیت ملی ۲۰۲۵ ایالات متحده، جایگاه چین نسبت به اسناد پیشین دستخوش بازتعریفی معنادار شد و از «تهدید سازمان‌دهنده کل استراتژی آمریکا» به «رقیب اقتصادی–فناورانه در میان چند جبهه رقابتی» تقلیل یافت.

برخلاف سند ۲۰۲۲ دولت بایدن، که چین را اصلی‌ترین چالش ژئوپلیتیک و نماد تقابل ایدئولوژیک میان دموکراسی‌ها و نظام‌های اقتدارگرا می‌دانست، سند ۲۰۲۵ رقابت با پکن را عمدتاً در قالب عدم توازن های تجاری، یارانه‌های صنعتی دولتی، آسیب‌پذیری زنجیره‌های تأمین و انتقال ناهماهنگ فناوری تعریف می‌کند. راهبرد پیشنهادی نیز نه «مهار فراگیر»، بلکه «بازتنظیم رابطه اقتصادی» بر اساس اصل معامله متقابل و منفعت‌گرایی است: محدودسازی تجارت به حوزه‌های غیرحساس، تشدید فشارهای تعرفه‌ای و حقوقی برای مهار ظرفیت‌های مازاد صنعتی چین و در عین حال، حفظ امکان تداوم یک رابطه اقتصادی نسبتاً سودمند با پکن. در این چارچوب، چین بیش از آنکه دشمنی تمدنی تلقی شود، رقیبی در اقتصاد سیاسی جهانی است.

در عرصه امنیتی نیز فشار بر ژاپن و کره جنوبی برای افزایش سهم مالی و تهدید به کاهش حضور نظامی آمریکا، اعتماد دیرینه این متحدان را تضعیف و آنان را به تقویت ظرفیت‌های دفاعی مستقل و تنوع‌بخشی به روابط خارجی سوق داد. در دریای جنوبی چین، با وجود ادامه نمایش قدرت دریایی واشنگتن، فقدان یک ابتکار منطقه‌ای فراگیر موجب شد بسیاری از کشورهای آسه‌آن، که وابستگی اقتصادی عمیقی به چین دارند، از همسویی آشکار با سیاست‌های تقابلی آمریکا پرهیز کنند. اتکای افراطی بر ابزارهای تنبیهی اقتصادی و غفلت از سازوکارهای نهادی و توسعه‌محور، تصویر آمریکا را نه به‌عنوان شریک بلندمدت، بلکه به‌مثابه قدرتی غیرقابل پیش‌بینی و مطالبه‌گر تثبیت کرد و دولت‌های منطقه را به سیاست موازنه میان واشنگتن و پکن سوق داد. این وضعیت بیش از آنکه بیانگر مهار مؤثر چین باشد، محدودیت‌های جدی رهبری آمریکا در دوران افول هژمونیک را نمایان می‌سازد.

 

نیم کره غربی، بازگشت به زمین بازی تاریخی

نیم‌کره غربی در دکترین ترامپ به‌عنوان کانون ،بازگشت به درون و عرصه احیای نوعی هژمونی منطقه‌ای تعریف می‌شود؛ تلاشی برای حفظ برتری در حیاط‌خلوت تاریخی در شرایطی که توان حفظ نظم جهانی کاهش یافته است. آمریکای لاتین و کارائیب عمدتاً صحنه مهار نفوذ چین و روسیه تصویر می‌شوند و قرائتی سخت‌افزاری از دکترین مونرو بازآفرینی می‌شود، حضور قدرت‌های فرامنطقه‌ای در نیم‌کره غربی تهدیدی مستقیم تلقی می‌گردد. اما این دکترین مونروی جدید بر بستری از قدرتی در حال افول استوار است، نه قدرتی در حال صعود؛ جامعه‌ای قطبی و الگویی که جذابیت سابق را از دست داده است.

در عمل، سیاست‌های ترامپ بر تشدید فشار بر ونزوئلا، بازگشت به رویکرد تقابلی علیه کوبا، امنیتی‌سازی مهاجرت و تلاش برای محدودسازی نفوذ اقتصادی چین متمرکز شد. تحریم‌های ونزوئلا به تغییر رژیم منجر نشد و بحران انسانی را تشدید کرد؛ بازگشت به فشار علیه کوبا این کشور را بیشتر به سوی رقبای آمریکا سوق داد؛ و سیاست‌های سخت‌گیرانه مهاجرتی بیش از آنکه ریشه‌های بحران را هدف بگیرد، بی‌اعتمادی دولت‌ها و جوامع منطقه را افزایش داد. در حالی که چین با سرمایه‌گذاری زیرساختی به شریکی ملموس برای بسیاری از کشورهای منطقه تبدیل شده، آمریکا عمدتاً با زبان تحریم و تهدید سخن می‌گوید، بدون آنکه طرحی توسعه‌محور برای ادغام متوازن اقتصادی عرضه کند. به این ترتیب، مونروی جدید نه بازگشت مقتدرانه به حیاط‌خلوت، بلکه تلاشی دفاعی برای حفظ بقایای نفوذ منطقه‌ای در شرایط پایان امپراتوری جهانی است.

 

نقد کارآمدی دکترین ترامپ در مهار افول هژمونیک آمریکا

اگر دکترین ترامپ و بازگشت تمرکز به نیم‌کره غربی را قرائتی جدید از دکترین مونرو و پاسخی به افول هژمونیک آمریکا در برابر قدرت‌های نوظهور بدانیم، ضعف اصلی آن در فاصله میان ادعای «بزرگ کردن دوباره آمریکا» و ابزارهای واقعی به‌کارگرفته‌شده است.

ترامپ به‌درستی درمی‌یابد که آمریکا دیگر نمی‌تواند با هزینه‌های سنگین نظامی و تعهدات پراکنده برتری خود را حفظ کند، اما راه‌حلی که پیشنهاد می‌کند، انقباض ژئوپلیتیکی، تمرکز بر حیاط‌خلوت، معامله‌گری با متحدان و اتکای افراطی به تحریم، بیشتر شبیه استراتژی تدافعی و کوتاه‌نگر است تا پروژه بازسازی هژمونی. سیاست ترامپی بر خلاف مونرو قرن نوزدهمی، نه نشانه آغاز صعود، بلکه نماد عقب‌نشینی قدرتی خسته است که می‌کوشد حداقل نفوذ منطقه‌ای را حفظ کند.

در سطح داخلی، سیاست‌های ترامپ شکاف‌های سیاسی و نژادی و بی‌اعتمادی به نهادها را تشدید کرد و تصویر کشوری دچار بحران مشروعیت در ذهن شرکای خارجی ترسیم نمود. هژمونی بدون انسجام ملی و مشروعیت دموکراتیک دوام ندارد. از این منظر، ادعای منتقدان داخلی مبنی بر شتاب‌بخشی سیاست‌های ترامپ به افول هژمونیک آمریکا معتبر به نظر می‌رسد: افول پدیده‌ای ساختاری است، اما دکترین ترامپ با تضعیف نهادهای بین‌المللی، خدشه به اتحادها و فقدان راهبرد ایجابی برای رقابت با چین، نه‌تنها مانعی در برابر این روند ایجاد نکرد، بلکه بسیاری از عوامل بازدارنده افول را نیز فرسوده‌تر ساخت. این سند را می‌توان اعلام ورود رسمی آمریکا به دوره «پساهژمونی» دانست؛ دوره‌ای که در آن ایالات متحده همچنان بازیگری بزرگ است، اما نه قدرتی که بتواند به‌تنهایی قواعد نظم بین‌المللی را تعیین کند.

از منظر ساختاری، مهار افول هژمونیک مستلزم سه مؤلفه است: ترمیم انسجام داخلی، بازسازی شبکه ائتلاف‌ها و ارائه چشم‌انداز نظمی جذاب برای جهان. دکترین ترامپ در هر سه ناکام است. در داخل، قطبی‌سازی و بحران اعتماد را تشدید می‌کند و در خارج، با نگاه صرفاً مالی به امنیت جمعی، ناتو و سایر ائتلاف‌ها را فرسوده می‌سازد. در جهانی چندقطبی، مزیت اصلی آمریکا همین شبکه نهادها و ائتلاف‌هاست؛ تخریب آن، نوعی خودزنی هژمون است. در برابر چینی که با دیپلماسی زیرساخت و طرح‌های چندجانبه خود را به‌عنوان شریک بلندمدت معرفی می‌کند، آمریکا در دوران ترامپ به بازیگری غیرقابل پیش‌بینی بدل می‌شود که از توافق‌ها خارج می‌شود و با متحدانش همان‌گونه سخن می‌گوید که با رقبایش.

بدین ترتیب، دکترین ترامپ به‌جای آنکه سدی در برابر افول باشد، به کاتالیزور آن تبدیل می‌شود؛ با تضعیف انسجام داخلی و شبکه ائتلاف‌های خارجی، همان عواملی را فرسوده می‌کند که می‌توانستند روند افول را کاهش دهنند. سیاست نو مونرویی جدید در این معنا نه نسخه‌ای برای «بزرگ کردن دوباره آمریکا»، بلکه صورت‌بندی نظری گذار به وضعیت «قدرت بزرگِ غیرهژمون» است؛ وضعیتی که در آن آمریکا همچنان مهم و تأثیرگذار باقی می‌ماند، اما دیگر مرکز ثقل انکارناپذیر نظم جهانی نخواهد بود.

 

تگ ها :

ترامپ سند امنیت ملی آمریکا افول هژمونی انزواگرایی دکترین مونرو خاورمیانه دریای کارائیب سیاست خارجی آمریکا

نظرات
نام :
پست الکترونیک :
* متن :
ارسال

گالری

تصویر

فیلم

ترمیم اسکناس‌؛ شغل جدید در غزه

ترمیم اسکناس‌؛ شغل جدید در غزه